الکساندر سرافیموویچ

در گزارشی که از محل حادثه تهیه شد، نوشتند: "در فلان روز نوامبر در ایستگاه فلان، ایوان گراسیموف پلیپاسوف، سوزنبان کشیک، اهل روستای اولیانو دمایانوف ولوپست، اوران گئوبرنیا، بخاطر سهل انگاری بر اثر تصادف با لوکوموتیو شماره 5 در راه بازگشت به خانه کشته شد."

ساعت 10 صبح بود. مسافرین روی سکوی راه آهن در رفت و آمد بودند. قطار در انتظار رسیدن تلگراف بود، که زمان حرکتش از این ایستگاه را اعلام کند. مسافرین از سالن انتظار بیرون آمدند و با روبندیلشان روی سکو جا گرفتند. هر دقیقه مسیر را نگاه می کردند که کی قطار مقرر وارد خواهد شد. مهمیز کفش ژاندارمها تلق تلق صدا می داد. چمدانها روی آسفالت پخش و پلا بود. عده ای از مردم کنار کشیدند. چرخ تند و تند با دسته بلند روغن زده اش پیش می آمد. راننده با وجود سرما بلوز آبی بی کمری پوشیده بود. رئیس ایستگاه بیرون آمد، نجیب زاده تنومندی با اونیفورم قرمزی به تن و کلاهی به سر، عینک پنسی طلایی به چشم، سرش را مثل کسی که همیشه دستور می دهد، بالا گرفته بود. در این هنگام زنی که دور و برش را نگاه می کرد، راهش را از میان جمعیت باز کرد و جلو آمد. همه را برانداز کرد.صورتش زخم، چشمهایش سرخ و مژه هایش ریخته و به هم چسبیده بود. پلکهایش پف کرده به نظر می رسید. گونه هایش خراشیده بود. آب بینی و اشکش را با گوشه لچکش پاک کرد. همین که چشمش به رئیس ایستگاه افتاد، اشکش همچون سیل جاری شد. به طرف او رفت و گوشه لچکش را به دست گرفت و به لبهای لرزانش فشرد. سعی کرد چیزی به او بگوید، اما قادر نبود خودش را کنترل کند. ناگهان چنان فریاد کشید که تمام ایستگاه شنیدند. همه بی اختیار برگشتند و او را نگاه کردند. رئیس ایستگاه زیر چشمی نگاه تحقیر آمیزی کرد و با بی اعتنایی و اخم و تخم پرسید:

- چه خبره؟ چه می خواهی مادر؟


- آ...آ... آقا؟!... ک - ک - کشته ... ک - ک - ک - کشته شد!...

مردم دور آنها جمع شدند. رئیس ایستگاه و زن نالان را نگاه می کردند. آنها از همدیگر می پرسیدند:

- چرا گریه می کنه؟

- میگن یک کسی اش دیروز اینجا کشته شده!

جمغیت مقداری عقب رفتند و از دور شاهد ماجرا بودند.

- خوب چی شده؟

پیشخدمت بلند قد واگن راه آهن که اتیکت برنزی روی سینه اش زده بود، گفت:

- زن اون سوزنبانی است که دیروز مرد!

- حالا چی می خواهی مادر؟

- ایوان بیچاره ام!... حالا ما کجا برویم؟--- خبر نداشتیم... مردم آمدند و گفتند شوهرت کشته شده! ... دیروز سری به خونه زد... گفتش، کارم زود تمام می شه، می ی ی آ م خ - خ خونه...

زن نتوانست، بیشتر از این که چگونه پس از آن که شوهرش گفت بر می گردد و بعد دیرکرد و ... دچار حمله عصبی شده و دو دستی و با مشت به سینه اش می کوبیده است.

- با من بیایید!

رئیس ایستگاه به طرف دفترش به راه افتاد و سعی کرد او را از جمعیت دور کند. زن در حالی که زار زار گریه می کرد و دچار تشنج شده بود، پشت سر وی به راه افتاد.

- اختیاج به کمک نداری، داری؟

- تکلیف من و این بچه های یتیم چی میشه، آقا؟... چیزی برای خوردن نداریم!... جنابعالی نمی تونی یک چیزی از راه آهن به ما بدی، هر نوغ کمکی؟

رئیس ایستگاه کیف پولی اش را از جیبش درآورد و سه روبل به زن داد.

- این از من، می دونی، من این را به عنوان کمک شخصی خودم به تو می دهم تا دیگران هم همین طور به تو کمک کنند. اداره راه آهن هیچی به شما نمی دهد. آنها از این بابت مسولیتی ندارند. شوهر شما در نتیجه سهل انگاری خودش کشته شده... او سهل انگار بود، فهمیدید؟ راه آهن هیچگونه مسولیتی از این بابت نداره!

- پس تکلیف ما چی می شه؟ آنها می گویند، می تونی مستمری بگیری، اگه نگیریم من و بچه هام از گرسنگی می میریم... شما را به مسیح قسم می دهم به ما رحم کن!...

سپس به نشانه سپاسگزاری چنان تعظیمی کرد که دستهایش به زمین رسید.

- همان طور که به شما گفتم، این مساله هیچ ربطی به راه آهن نداره. شنیدی؟

رئیس رو کرد به معاون که در همان موقع وارد شده بود.

- براش توضیح بده که اداره راه آهن هیچ چیزی به او نخواهد داد. البته می تونه به دادگاه شکایت کنه، اما بی فایده است. فقط وقت و پولش را تلف می کنه.

رئیس ایستگاه گذاشت و رفت. زن همچنان ایستاده بود. بغضش ترکید و هق هق گریست و با گوشه لچکش چشمها و صورت خیس و سرخش را پاک کرد.

- می دونی چیه الکسیونا، حقیقتش همینه. رئیس تا یک چیزی ندونه حرفی نمی زنه. ایشان آدم مهربونی است و تا آنجا که می تونست به تو کمک کرد. چون راه آهن مسئول نیست. چنانچه تقصیر راه آهن بود، آن وقت شما حق داشتی به دادگاه شکایت کنی. اما به این ترتیب بی فایده است. پس راهتو بگیر و برو، الکسیونا! قطار همین حالا می اید!.

آهسته به راه افتاد. کسانی که در ایستگاه ایستاده بودند، رفتن او را از راه همیشگی دیدند. یکی از ژاندارمها سرش داد کشید:

- از روی خط برو کنار، برو آن طرف، قطار داره میاد!

و... او از روی خاکریز پایین رفت. لچک قرمزش چند بار از لابلای درختان لخت و عور باغ ایستگاه راه آهن پدیدار، و سپس در میان آنها ناپدید شد.                            ۱۸۹۱


گزیده ای از داستان سوزنبان


سرافیموویچ ، الکساندر ، گالینا  ، ترجمه ، نصرت الله مهرگان ، تهران ، ژرف ،  ۱۳۷۰




در باره نویسنده

ژان پل سارتر

کلمه پوچی اکنون زیر قلمم زاده می شود، کمی پیش، در باغ، نیافتمش، ولی دنبالش هم نمی گشتم، نیازی به اش نداشتم: من بدون کلمات می اندیشیدم، در باره چیزها، با چیزها. پوچی نه تصوری در سرم بود نه آوای یک صدا، بلکه آن مار مرده دراز دم پاهایم بود، آن مار چوبی. مار یا چنگال یا ریشه یا پنجه کرکس، اهمیتی ندارد. و بی آنکه چیزی را به وضوع تقریر کنم، می فهمیدم که کلید وجود، کید تهوع هایم ، کلید زندگی خودم را یافته بودم. به راستی، همه آنچه توانستم بعدا دریابم، به این پوچی بنیادی تحول می یابد. پوچی: باز هم کلمه ای دیگر، من با کلمات می جنگم، آنجا چیز را لمس کردم. اما اینجا می خواهم خصلت مطلق این پوچی را تعیین کنم. یک حرکت، یک رویداد توی دنیای کوچک رنگین انسانها هرگز جز به وجه نسبی پوچ نیست: در نسبت با اوضاع و احوالی که ملازم آن اند. مثلا سخنان یک دیوانه در نسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است ولی نه در نسبت با دیوانگیش، اما من، کمی پیش، مطلق را تجربه کردم: مطلق یا پوچ. آن ریشه - هیچ چیزی نبود که در نسبت با آن، این ریشه پوچ نباشد. اوه! چطور می توانم به کلمات درش آورم؟ پوچ: در نسبت با ریگها، با کپه های سبزه زرد، با گل خشکیده، با درخت، با آسمان، با نیمکت های سبز. پوچ، تحول ناپذیر، هیچ چیز - حتی یک سرسام عمیق و نهانی طبیعت- نمی توانست توضیحش دهد. پیداست که من همه چیز را نمی دانستم، جوانه زدن بذر و رویش درخت را ندیده بودم، اما ... به خاطر هیچ، از سر ستیزه جویی، برای ظاهر کردن رنگ صورتی پوچ یک خراش روی چرم خرمایی: برای بازی کردن با پوچی دنیا. ولی وقتی پایم را پس کشیدم، دیدم پوسته همان طور سیاه مانده است.


گزیده ای از کتاب:

سارتر، ژان پل، تهوع، ترجمه امیر جلال الدین اعلم، تهران، نیلوفر، 1355



ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده معروف فرانسوی متولد 1905 و بانی مکتب اگزیستانسیالیسم است. از دیگر آثار او 

  • مرده های بی دفن و کفن
  • روسپی بزرگوار
  • دست های آلوده
  • جنگ شکر درکوبا


اینیاتسیو سیلونه

لاتزارو گفت: هرگز فکر نکرده ای که قدرتی هست که حرکت مورچه ها را در زیر زمین و پرواز پرندگان را از قاره ای به قاره دیگر هدایت می کند؟ استلا پرسید: تو مطمئنی که چنین چیزی وجود دارد؟ من اصلا مطمئن نیستم. لاتزارو گفت: به نظر من دقیق دانستنش  هم چندان مهم نیست. حتی کسی هم که نمی داند، به هر حال به جایی که  باید برود می رود. مگر تو می دانستی که به اینجا می آیی؟ ولی آمدی. شاید مورچه ها هم اصلا چیزی از قضیه درک نکنند. سر مورچه ها خیلی کوچک است. با این حال به جایی که باید بروند، می روند. استلا گفت: ولی همه آنها هم به مقصد نمی رسند. اگر بعضی از آنها در نیمه راه قدرتشان را از دست بدهند؟ اگر یک مرتبه وحشت برشان دارد؟ آیا تصور می کنی که همه آنها به مقصد می رسند؟ لاتزارو تصدیق کرد: نه، بعضی از آنها هم بین راه، زیر دست و پای اسبها له می شوند  و می میرند. زن لاتزارو بخاری هیزمی را روشن کرده بود و سیب زمینی ها را پوست کنده بود. گفت: هوا دارد عوض می شود. دود پایین می آید.


بخش پایانی از کتاب:

سیلونه، اینیاتسیو، یک مشت تمشک، ترجمه بهمن فرزانه، تهران، امیر کبیر، ۱۳۷۹





اینیاتسیو سیلونه از نویسندگان بزرگ معاصر ایتالیا است که در سال 1900 در یکی از نواحی روستایی استان زراغی و غقب مانده آبروتس ایتالیا بدنیا آمد. دوران کودکیش با فقر و تنگددستی به سر آمد و در زلزله سال 1915 پدر و مادر خود را از دست داد. اندکی پیش از پایان جنگ اول جهانی، سیلونه که بخش عمده تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در مدرسه های خصوصی زیر نظر کشیشان گذرانده بود ترک تحصیل کرد و پا به صحنه پر اغتشاش فعالیتهای سیاسی گذاشت. در 17 سالگی به سوسیالیست های ایتالیایی پیوست که با جنگ مخالف بودند، و این آغاز مبارزاتی سیاسی بود که سیلونه تا پایان عمر خود به آن ادامه داد. در 1921 یکی از بنیان گذاران حزب کمونیست ایتالیا بود. در فاصله سالهای 1921 تا 1931 وی یکی از سازمان دهندگان فعالیتهای مخفی ضد فاشیستی به شمار می رفت. مدتی در مسکو بود و پس از آنکه در 1930 از حزب کمونیست ایتالیا اخراج گردید در سوئیس اقامت گزید و می توان گفت که با کناره گیری از حزب به همقطاران خود آندره ژید، آرتور کستلر.. پیوست. در 1945 پس از سقوط حکومت فاشیستی موسولینی به ایتالیا بازگشت و از طرف حزب سوسیال دمکرات به نمایندگی مجلس شورای ملی ایتالیا برگزیده شد. رمانهای وی در واقع یاد آور مبارزات ضد فاشیستی آزادیخواهان  و سوسیالیست های فعال ایتالیا و  روشنگر زندگی محنت بار کشاورزان فقیر فوچینو زادگاه خودش هستند... فاصله گرفتن او از فعالیت سیاسی به معنی متداول آن، ناشی از این اعتقاد او بود که "جای واقعی نویسنده در درون جامعه است، نه در نهادهای سیاسی کشور." سیلونه در 22 اوت 1978 در ژنو در گذشت.


منابع:

سیلونه، اینیاتسیو، نان و شراب ( صفحات مقدماتی )، ترجمه محمد قاضی، تهران، 1366

سیلونه، اینیاتسیو، مکتب دیکتاتورها ( صفحات مقدماتی )، ترجمه مهدی سحابی، تهران، نشر نو، 1367