امیل زولا

او فقط یک چیز را می فهمید: چاه انسانها را بصورت لقمه های بیست و سی نفری فرو می بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی کند چگونه از گلویش پایین می روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می شد. آنها برهنه پا، چراغ به دست از "جایگاه رختکن" می آمدندو دسته دسته منتظر می ماندند تا عده شان کافی شود. قفس آسانسور، بی صدا ، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هریک دو واگنت پر از ذغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می آمد و روی زبانه های ضامن قرار می گرفت. واگن کشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون می اوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود بجای آنها بار می کردند و کارگران نیز پنج پنج در واگنتهای خالی سوار می شدند. همه طبقات آسانسور که پر می شد چهل نفر می شدند. فرمانی ازبوق خارج می شد: نعره ای بی طنین و نامشخص ، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می شد و این رمز "گوشت" بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می کرد. قفس پس از جهشی خفیف بی صدا در چاه فرو می رفت. همچون سنگی فرو می افتاد و جز لرزش کابل فولادین که مثل برق در حرکت بود اثری از آن باقی نمی ماند. اتی ین از کارگر خواب آلودی که در کنارش اتنظار می کشید، پرسید: خیلی گوده؟ کارگر جواب داد: پونصد و پنجاه و چهار متر. اما ته چاه چهار بند هست اولیش سر سیصد و بیست متریه. هر دو ساکت ماندند و به کابل فولادینی که بالا می آمد چشم دوختند: اگه پاره بشه چی می شه؟

- آه، اگه پاره بشه...


گزیده ای از کتاب:


زولا، امیل، ژرمینال، ترجمه سروش حبیبی، تهران، نیلوفر، ۱۳۸۴




مطالعه بیشتر

ژان پل سارتر

کلمه پوچی اکنون زیر قلمم زاده می شود، کمی پیش، در باغ، نیافتمش، ولی دنبالش هم نمی گشتم، نیازی به اش نداشتم: من بدون کلمات می اندیشیدم، در باره چیزها، با چیزها. پوچی نه تصوری در سرم بود نه آوای یک صدا، بلکه آن مار مرده دراز دم پاهایم بود، آن مار چوبی. مار یا چنگال یا ریشه یا پنجه کرکس، اهمیتی ندارد. و بی آنکه چیزی را به وضوع تقریر کنم، می فهمیدم که کلید وجود، کید تهوع هایم ، کلید زندگی خودم را یافته بودم. به راستی، همه آنچه توانستم بعدا دریابم، به این پوچی بنیادی تحول می یابد. پوچی: باز هم کلمه ای دیگر، من با کلمات می جنگم، آنجا چیز را لمس کردم. اما اینجا می خواهم خصلت مطلق این پوچی را تعیین کنم. یک حرکت، یک رویداد توی دنیای کوچک رنگین انسانها هرگز جز به وجه نسبی پوچ نیست: در نسبت با اوضاع و احوالی که ملازم آن اند. مثلا سخنان یک دیوانه در نسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است ولی نه در نسبت با دیوانگیش، اما من، کمی پیش، مطلق را تجربه کردم: مطلق یا پوچ. آن ریشه - هیچ چیزی نبود که در نسبت با آن، این ریشه پوچ نباشد. اوه! چطور می توانم به کلمات درش آورم؟ پوچ: در نسبت با ریگها، با کپه های سبزه زرد، با گل خشکیده، با درخت، با آسمان، با نیمکت های سبز. پوچ، تحول ناپذیر، هیچ چیز - حتی یک سرسام عمیق و نهانی طبیعت- نمی توانست توضیحش دهد. پیداست که من همه چیز را نمی دانستم، جوانه زدن بذر و رویش درخت را ندیده بودم، اما ... به خاطر هیچ، از سر ستیزه جویی، برای ظاهر کردن رنگ صورتی پوچ یک خراش روی چرم خرمایی: برای بازی کردن با پوچی دنیا. ولی وقتی پایم را پس کشیدم، دیدم پوسته همان طور سیاه مانده است.


گزیده ای از کتاب:

سارتر، ژان پل، تهوع، ترجمه امیر جلال الدین اعلم، تهران، نیلوفر، 1355



ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده معروف فرانسوی متولد 1905 و بانی مکتب اگزیستانسیالیسم است. از دیگر آثار او 

  • مرده های بی دفن و کفن
  • روسپی بزرگوار
  • دست های آلوده
  • جنگ شکر درکوبا