حمیدرضا ایروانیان


164

اولین مجموعه داستانهای کوتاه از حمید رضا ایروانیان تحت عنوان "رویای ماهی قرمز" در بیست و سومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران 23-25 اردیبهشت 89 غرفه انتشارات سخن گستر رونمایی خواهد شد.


خانه ای ویران
خفته درمیان اشکها

دل سپرده ام به دنیای سایه ها
که بنگرم
نفرت سیاهش را
یا ظلمات شبش را

 
های ای سرباز
های ای سرباز
من وتو رشته های از هم تنیده یک طنابیم
من وتو دیوار فرو ریخته یک خانه ایم
   من وتو فاتح جنگ یک گورستانیم   
 

زاهاریا استانکو

 مردم مهربان، هر جور که میل شماست! ولی بدانید ، من به کمونیست ها رای دادم!... به کمونیست ها... من آن طور رای دادم که، اگر "مارداره" زنده بود، همان طور رای می داد. اگر زنده بود.. جمعیت با تحسین به ندای او پاسخ داد. اول یک نفر، آن هم نه چندان بلند، ولی بعد به تدریج صداهای دیگری به آن اضافه شد، تا اینکه به فریادی یکپارچه و بلند از جانب جمعیت تبدیل شد. فریادی که به آسمان بلند شد و از آن جا دوباره به صورت باران، بر مردمی که جلو حوزه انتخاباتی ازدحام کرده بودند فرو ریخت. با وجود این رگبار، کسی از جای خود تکان نخورد. پرچم های سرخی که در دست عده زیادی از مردم بود، به هوا بلند شد و به موج در آمد. و نخستین کسان، به طرف اتاق اخذ رای و صندوق رای حرکت کردند. بیوه مارداره کنار در ایستاده بود زیر باران بود، بچه هایش دور و بر او بودند و دو قلوی شیر خوار روی دست هایش. همه آنها بطور مستقیم زیر باران بودند. باد شدت گرفته بود و باران، مثل سیل از آسمان می ریخت. باد و باران.. باد و باران... باد و باران... و اسب، مثل مجسمه، بی حرکت همچون مجسمه برنجی، با گوش های بریده، کنار آنها ایستاده بود... اسبی که گوش هایش را، برادران چپورانو بریده بودند.. برادران چپورانو... بخارست 1958-1969


گزیده ای از کتاب:

استانکو،زاهاریا، باد و باران، ترجمه پرویز شهریاری، تهران، پژواک، 1383


امیل زولا

او فقط یک چیز را می فهمید: چاه انسانها را بصورت لقمه های بیست و سی نفری فرو می بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی کند چگونه از گلویش پایین می روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می شد. آنها برهنه پا، چراغ به دست از "جایگاه رختکن" می آمدندو دسته دسته منتظر می ماندند تا عده شان کافی شود. قفس آسانسور، بی صدا ، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هریک دو واگنت پر از ذغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می آمد و روی زبانه های ضامن قرار می گرفت. واگن کشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون می اوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود بجای آنها بار می کردند و کارگران نیز پنج پنج در واگنتهای خالی سوار می شدند. همه طبقات آسانسور که پر می شد چهل نفر می شدند. فرمانی ازبوق خارج می شد: نعره ای بی طنین و نامشخص ، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می شد و این رمز "گوشت" بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می کرد. قفس پس از جهشی خفیف بی صدا در چاه فرو می رفت. همچون سنگی فرو می افتاد و جز لرزش کابل فولادین که مثل برق در حرکت بود اثری از آن باقی نمی ماند. اتی ین از کارگر خواب آلودی که در کنارش اتنظار می کشید، پرسید: خیلی گوده؟ کارگر جواب داد: پونصد و پنجاه و چهار متر. اما ته چاه چهار بند هست اولیش سر سیصد و بیست متریه. هر دو ساکت ماندند و به کابل فولادینی که بالا می آمد چشم دوختند: اگه پاره بشه چی می شه؟

- آه، اگه پاره بشه...


گزیده ای از کتاب:


زولا، امیل، ژرمینال، ترجمه سروش حبیبی، تهران، نیلوفر، ۱۳۸۴




مطالعه بیشتر