منبع:
تورگنیف ، ایوان ، مرداب آرام (صفحات مقدماتی) ، ترجمه محمود محرر ، تهران ، تیراژه ، ۱۳۶۷
گریگوری مه له خوف را سلطان دوم فرمانده اسواران، به ماموریت ارتباطی با ارکان حرب هنگ فرستاده بود. موقع عبور از محلی که به تازه گی در آن جنگی صورت گرفته بود به جنازه ی قزاقی بر خورد که افتاده بود وسط جاده. سر بورش به کپه سنگ ریزه ی کنار جاده که از سم اسب ها به هم ریخته بود تکیه داشت. گریگوری پیاده شد، برای آن که بوی غلیظ مایل به شیرین جسد را نشنود دماغ اش را گرفت و لباس هایش را گشت. دفترچه ی خاطرات با یک ته مداد جوهری و یک کیف پول تو جیب شلوارش بود. فانسقه اش را وا کرد و به صورت بی رنگ و مرطوب اش که جخ دیگر شروع به تجزیه شدن کرده بود نگاه گذرایی انداخت. شقیقه ها و فرو رفته گی بالای دماغ اش سیاهی مخملی نموری داشت و شیار متفکرانه یی که پیشانی اش را به طور اریب طی می کرد از غبار قهوه یی رنگی پر شده بود. گریگوری صورت او را با دست مال پاتیسی که تو جیب خود او گیر آورده بود پوشاند و همان طور که گاه گاه به عقب وا می گشت به طرف ارکان حرب هنگ به راه افتاد. دفتر خاطرات را به منشی های ارکان حرب سپرد که دسته جمعی آن را خواندند و به عمر کوتاه نویسنده ی ناشناس و سوداهای زمینی اش لبخند زدند.
گزیده ای از کتاب:
شولوخوف ، میخائیل ، دن آرام ، برگردان احمد شاملو ، تهران ، مازیار ، 1382 ، ص. ۴۰۸
دیگر آثار:
آن روز مثل یک افسانه شروع شد: از سر صبح کاشیرین فرمانده گروه پارتیزانی دنبال تانیا آمد. تانیا تصور می کرد که او به محل گروه پرواز کرده، ولی او ناگهان با اونیفورم جدید سرهنگی و بدون ریش نزدش آمد. یک هفته قبل وقتی کاشیرین برای عیادت تانیا به بیمارستان آمده بود و بعدا وقتی خود تانیا برای وداع با او به هتل "مسکو" رفت کاشیرین هنوز ریش داشت. ولی حالا بدون ریش آمد و بقدری جوان به نظر می رسید که تانیا او را نشناخت. کاشیرین با خوشحالی به این مطلب خندید و گفت که تانیا هر چه زودتر لباس بپوشد و آماده رفتن بشود: دیروز فرمانی صادر شد که به موجب آن امروز به تمام پارتیزان هائی که از جبهه های مختلف به مسکو آمده اند نشان اعطا خواهد شد و به احتمال قوی خود کالینین ( رئیس جمهوری وقت اتحاد شوروی ) شخصا نشانها را اعطا خواهد کرد. و به تانیا هم اعطا خواهد کرد چون او نیز نشان گرفته است. تا تانیا در آشپزخانه با عجله لباس عوض می کرد کاشیرین در راهرو قدم می زد و با خوشحالی و با صدای بلند برای اینکه تانیا از پشت در بسته صدایش را بشنود تعریف می کرد که چگونه اعزام آنها را به پشت جبهه به تعویق انداختند زیرا رفیق استالین می خواست آنها را بپذیرد. بعد گفتند که این موضوع منتفی شد. ولی بعد رفیق استالین بالاخره وقت پیدا کرد و آنها را شب گذشته نزد خود پذیرفت و بدون اینکه چیزی مانعش شود تا صبح از آنها پرس و جو کرد و طرفهای عصر فرمانی صادر شد و امروز نشانها را اعطا خواهند کرد. امشب هم بعضی ها به محل ماموریت خودشان پرواز می کنند.
- لابد من هم پرواز می کنم، - کاشیرین این موضوع را هم مثل سایر مطالب با خوشحالی گفت، - راسته که می گویند فرود آمدن هواپیما میسر نخواهد شد. آلمانی ها محوطه فرود ما را اشغال کرده اند، ولی مهم نیست، با چتر نجات روی پایگاه جنگلی می پرم، خلبانها قول داده اند هدف بگیرند با انحراف- به اضافه یا منهای پانصد متر. اگر پرش های قبل از جنگ را هم به حساب بگذاریم این هفدهمین پرش من با چتر نجات خواهد بود. به قراری که از صدا و لحن او بر می آمد این نکته که فرودگاه پارتیزانی را آلمانی ها اشغال کرده اند و ناگزیر باید با چتر نجات بپرد یک ذره هم در او تاثیر نداشت. بعد از ملاقات با استالین حاضر بود به کام اژدها هم بپرد. تانیا از آشپزخانه نزد او آمد و گفت: من حاضرم. کاشیرین با نگاه سخت گیرانه ای سراپای او را برانداز کرد و گفت: بد نیست، منظم و مرتبی، فقط بلوزت کمی برایت بزرگه. بالاخره نتوانستیم یک بلوز درست و حسابی برای تو بدوزیم...وقتی آنها وارد خیابان شدند کاشیرین گفت: پیاده می رویم، وقت زباد داریم. تانیا ضمن راه پرسید: شما از پیش می دانستید که پیش رفیق استالین خواهید رفت؟
- یک هفته قبل کنایه ای زدند.
- پس چرا به من نگفتید؟
- دخترم، برای اینکه تو هنوز آنقدر بزرگ نشده ای که این چیزها را بدانی. کاشیرین بعد از گفتن این مطلب طوری خندید و طوری دهانش را باز کرد که تمام دندانهای سفیدش معلوم شد. وقتی کاشیرین پشت جبهه آلمانی ها فرمانده گروه پارتیزانها بود و تمام صورتش تا چشم غرق در ریش انبوه و سیاهی بود و تانیا را "دخترم" و سایرین را "پسرهایم" می نامید این خطاب عجیب به نظر نمی آمد. ولی حالا که کاشیرین ریش معروف خودش را تراشیده بود مرد کاملا جوانی شده بود که حداکثر سه سال با تانیا تفاوت سنی داشت. و اینکه او کمافی السابق تانیا را "دخترم" خطاب کرد به قدری عجیب به نظر آمد که تانیا خنده اش گرفت.
- چرا می خندی؟..
سیمونف ، کنستانتین ، مردم سرباز بدنیا نمی آیند ، ترجمه : بنگاه نشریات پروگرس ، مسکو ، ۱۹۷۹