توی سلول او همه چیز آرام بود. روباشوف فقط صدای پای خود را بر کف سلول می شنید. شش قدم و نیم تا در، از آنجا می آمدند و می بردندش، شش قدم و نیم هم تا پنجره و پشت آن که شب از راه می رسید و چیزی نمانده بود. وقتی از خود پرسید واقعا به چه دلیل باید بمیری؟ پاسخی نمی یافت. در نظام اشتباهی وجود داشت، شاید اشتباه در درک او بوده که تا به حال آن را مسلم می دانست. دیگران را به نام آن قربانی کرده بود حالا خود قربانی آن می شد: در آن اندیشه، هدف وسیله را توجیه می کرد. همین جمله اخوت بزرگ را در انقلاب کشت و همه را به جنون کشاند. توی یادداشت های روزانه اش چه نوشته بود؟ همه میثاق ها را به دور افکنده ایم، تنها اصل راهنمای ما نتیجه منطق است، ما بدون اخلاق کشتی رانی می کنیم. شاید قلب زشتی ها در همین جا نهفته باشد. شاید کشتی رانی بدون لنگر برای آدمی شایسته نباشد و شاید خرد صرف قطب نمای معیوبی باشد که آدم را به گردابی توفانی بکشد که هدف را در مه و تیرگی گم کند. لابد زمان ظلمت بزرگ فرا رسیده بود. شاید بعدها خیلی بعد، جنبش نوینی بر پا شود با پرچم های نوین، با روحی نو که سرنوشت اقتصادی و احساس دریایی را با هم بشناسد. شاید اعضای حزب جدید لباس راهبان را بپوشند، راهی را موعظه کنند که پاکی وسیله هدف را توجیه کند. شاید مسلکی را رواج دهند که در آن اصل فرد مساوی ست با خارج قسمت یک میلیون بر یک میلیون نادرست باشد و حساب جدیدی مطرح کنند که بر مبنای ضرب قرار دارد: بر مبنای پیوند یک میلیون نفر برای تشکیل موجودیت جدیدی که دیگر توده ای بی شکل نیست، شعور و فردیت خاص خود را دارد که با احساس دریایی یک میلیون بار بزرگتر می شود در فضایی نامحدود اما محفوظ...
گزیده ای از کتاب:کستلر ، آرتور ، ظلمت در نیمروز ، ترجمه اسدالله امرایی ، تهران ، نقش و نگار ، 1380