الکساندر فادیف

گارد جوان را که نخستین چاپ آن در سال 1946 منتشر شده است یکی از برجسته ترین نمونه های رئالیسم سوسیالیستی می شناسند. کتاب با نزدیک شدن نیروهای آلمانی به شهر معدنی کراسنودن و شروع موج مهاجرت مردم از آن شهر و شهرها و دهات آن حوالی همراه با عقب نشینی ارتش آغاز می شود. داستان، ماجرای تشکیل هسته های مقاومت زیر زمینی و مبارزه جوانان با آلمانی هاست. در پایان، همه آنها شناسائی و دستگیر می شوند و پس از شکنجه های وحشتناک به طرز فجیعی کشته می شوند. اعضاء مقاومت مخفی تحت بدترین شکنجه ها نیز حاضر به لو دادن رفقایشان نمی شوند و در آلمانی ها نیز کوچکترین اثری از انسانیت دیده نمی شود. در صفحاتی که در اینجا نقل می شود جوانان به هنگام بحث از شغل آینده شان قبول وکالت کسانی مانند "بوخارین" و سایر اعضاء دفتر لنین را که به عنوان خرابکار محاکمه و اعدام شدند کاری احمقانه می خوانند و به عنوان فرد ایده آل از "ویشینسکی" دادستان آن د ادگاه نام می برند.




در تمام طول سفر، سرگرد جز شرح مفصل سرنوشت بیمارستان و وضع خودش چیز دیگری نگفت. مطلقا خاموش ماند. سرسختانه و به گونه ای چاره ناپذیر کم حرف و نجوش بود. از این گذشته می لنگید، اما به هر کوششی بود پوتین های از شکل افتاده خود را با چابکی به جلو می کشید و هرگز از همراهان خود عقب نماند. بزودی چنان احترامی نسبت به خود را به دو پسر القا کرد که در باره هر چه سخن می گقتند به سوی او به عنوان یک مرجع معتبر خاموش، روی بر می گرداندند. در حالی که توده های عظیم مردم، پیر و جوان، مرد و زن، اسلحه به دست در این جریان بی پایان عقب نشینی عذاب می کشیدند، وانیا و ژورا، آستین ها بالا زده، کلاه به دست و کوله به پشت، سرشار از نیرو و آرزوهای طلایی بر استپ گام می زدند. امتیاز آن دو نسبت به دیگران این بود که بسیار جوان بودند، تقریبا تنها بودند، هیچ اطلاعی از وضع نیروهای دشمن، و یا حتی نیروهای خودی نداشتند و هیچ شایعه ای را نمی پذیرفتند. و حس می کردند که در این استپ داغ آفتاب سوخته بی پایان، که از بارش متناوب بمب ها و گلوله های مسلسل آلمانی بر جاده های آن دود آتش و ابر غبار به آسمان می رفت، تمامی جهان به روی آن دو گشوده می شد. و درباره چیزهایی با هم حرف می زدند که هیچگونه رابطه ای با آنچه در پیرامونشان می گذشت، نداشت. وانیا با صدای بم خود پرسید: "چرا فکر می کنی این روزها حقوقدان شدن کار جالبی نیست؟" " چون تا وقتی که جنگ است باید نظامی بود. بعد هم که جنگ تمام شد ..


فادیف، الکساندر، گارد جوان، ترجمه سهراب دهخدا

ماکسیم گورکی

صبح روز بعد، ده ها نفر زن و مرد کنار در آهنی مریض خانه ایستاده و منتظر بیرون آوردن تابوت رفیق شان بودند. اطراف آنها جاسوس ها با احتیاط می گشتند و گوش تیز کرده بودند تا کوچک ترین صدایی را بشنوند. صورتها، ژست ها و حرفها را زیر نظر داشتند. در پیاده روی مقابل، دسته ای پاسبان هفت تیر به کمر ایستاده بودند. بی مبالاتی جاسوس ها، لبخندهای تمسخر آمیز پاسبانها که در نشان دادن نیروی خود تظاهر می نمودند جمعیت را خشمگین تر می کرد. بعضی ها خشم خود را پنهان داشته شوخی می کردند. برخی دیگر با حالتی غمگین به زمین می نگریستند تا این منظره ی اهانت آمیز را نبینند. عده ای نیز قادر به کنترل خشم خود نبودند و مقامات دولتی را به باد فحش و ناسزا می گرفتند که از اشخاصی می ترسید که جز حرف اسلحه ای ندارند. آسمان آبی و کم رنگ پاییزی، کوچه را که با قلوه سنگ های خاکستری فرش بود، روشن می ساخت. برگ های زرد که باد آنها را بلند کرده و زیر پای عابران می انداخت در کوچه ریخته بود. مادر در میان جمعیت قرار داشت. در حینی که صورت های ناشناس را می شمرد غمگینانه به خود گفت: "عده تون زیاد نیست... عده تون زیاد نیست!" در آهنی بیمارستان باز شد و تابوت مزین به تاج گل و روبان های قرمز در کوچه ظاهر شد. مردها کلاهشان را برداشتند. انگار یک دسته پرنده ی سیاه از بالای سر آنها به پرواز در آمد. یک افسر شهربانی بلند قد، با سبیل پر پشتی که صورت سرخش را خط می انداخت و اطرافش را پاسبان ها و سرباز ها احاطه کرده بودند خود را میان جمعیت انداخته و بدون هیچ ملاحظه ای مردم را هول می داد و با صدایی گرفته و آمرانه ای بانگ بر آورد: "خواهش می کنم روبان ها را بردارید!" زنان و مردان دور او حلقه ی متراکمی تشکیل داده با هم سخن گفته، ژست می آمدند و یکدیگر را عقب می زدند. جلو چشم های مادر صورت های رنگ پریده و متغیر که لب هایشان می لرزید بطور در هم و بر هم تکان می خوردند. اشک های درشتی از خفت بر روی گونه های زنی جاری گردید... صدای مرد جوانی در میان همهمه و آشوب به گوش رسید: "مرده باد زورگویی!" ... جوانی بلند قد، سر برهنه و رنگ پریده دارای ابروان مشکی و موهای بلند مشکی در نزدیک گودال قرار گرفت. در همان لحظه صدای گرفته ی افسر شهربانی در فضا پیچید: "آقایان!" آن جوان بلند قد با صدایی محکم و رسا شروع کرد: "رفقا!" افسر داد زد: "اجازه بدید! به شما اعلام می کنم که اجازه ی هیچ گونه نطقی داده نمی شود..." جوانک به آرامی جواب داد: "فقط چند کلمه می گویم: رفقا! بر سر قبر استاد و دوستمان سوگند یاد می کنیم که هرگز تعلیماتش را فراموش نکنیم، سوگند یاد می کنیم که هر یک از ما تمام عمر، بدون خستگی ، برای نابود ساختن سرچشمه ی تمام مصائب، برای محو کردن نیروی اهریمنی که آن را در فشار نگه می دارد، یعنی از استبداد، بکوشیم!" افسر فریاد زد: "توقیفش کنید!" اما انفجار داد و فریادها مانع شنیدن صدای او شد. مرده باد استبداد!...

گزیده ای از:
گورکی، ماکسیم، مادر، ترجمه علی اصغر سروش، تهران، هیرمند، 1382





آلکسی ماکسیموویچ پشکوف یا ماکسیم گورکی (گورکی به زبان روسی یعنی تلخ. ماکسیم گورکی که به معنای پند تلخ است، نام مستعار این نویسنده بود) در 16 مارس 1868 در نیژ نی نوو گورود که امروزه شهر گورکی نامیده می شود، بدنیا آمد. پدرش که مبل ساز آبنوس کاری بود در سال 1872 در اثر بیماری وبا و مادرش در 1878 جهان را بدرود گفتند. گورکی از همان سالهای  کودکی در تلاش معاش اجبارا به کارهای طاقت فرسا پرداخت که به گفته خودش دانشکده های من محسوب می شد او در کتاب دانشکده های من می نویسد "من تپانچه ای که چهار تیر داشت از بازار خریدم و به قصد خودکشی قلبم را نشان گرفتم، اما تیر فقط ریه مرا سوراخ کرد و پس از یک ماه در حالیکه خودم را بسیار احمق و شرمنده حس می کردم دوباره در دکان نانوایی مشغول به کار شدم .. گورکی در 18 ژوئن 1936 ساعت 11:10 دقیقه در 68 سالگی جهان را بدرود گفت خاکستری را که از سوزاندن پیکر او باقی مانده بود بر تابوت پر گلی نهادند. تابوت او را استالین، مولوتف، کاگانوویچ، ایدانوف و آلکسی تولستوی بدوش گرفتند و آن را به کرملین بردند . در آن روز در میدان سرخ بیش از نیم میلیون نفر از مردم  مسکو در تشییع جنازه او شرکت داشتند. ماکسیم گورکی 325 اثر هنرمندانه و بیش از 1000 مقاله در موضوعات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی  از خود به یادگار گذاشته است. آثار او به 66 زبان ترجمه شده است.
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]--> ادامه مطلب ...