میخائیل آلکساندروویچ شولوخوف

گریگوری مه له خوف را سلطان دوم فرمانده اسواران، به ماموریت ارتباطی با ارکان حرب هنگ فرستاده بود. موقع عبور از محلی که به تازه گی در آن جنگی صورت گرفته بود به جنازه ی قزاقی بر خورد که افتاده بود وسط جاده. سر بورش به کپه سنگ ریزه ی کنار جاده که از سم اسب ها به هم ریخته بود تکیه داشت. گریگوری پیاده شد، برای آن که بوی غلیظ مایل به شیرین جسد را نشنود دماغ اش را گرفت و لباس هایش را گشت. دفترچه ی خاطرات با یک ته مداد جوهری و یک کیف پول تو جیب شلوارش بود. فانسقه اش را وا کرد و به صورت بی رنگ و مرطوب اش که جخ دیگر شروع به تجزیه شدن کرده بود نگاه گذرایی انداخت. شقیقه ها و فرو رفته گی بالای دماغ اش سیاهی مخملی نموری داشت و شیار متفکرانه یی که پیشانی اش را به طور اریب طی می کرد از غبار قهوه یی رنگی پر شده بود. گریگوری صورت او را با دست مال پاتیسی که تو جیب خود او گیر آورده بود پوشاند و همان طور که گاه گاه به عقب وا می گشت به طرف ارکان حرب هنگ به راه افتاد. دفتر خاطرات را به منشی های ارکان حرب سپرد که دسته جمعی آن را خواندند و به عمر کوتاه نویسنده ی ناشناس و سوداهای زمینی اش لبخند زدند.


گزیده ای از کتاب:

شولوخوف ، میخائیل ، دن آرام ، برگردان احمد شاملو ، تهران ، مازیار ، 1382 ، ص. ۴۰۸


دیگر آثار:

خلاصه ای از داستان fate of a man

در باره نویسنده


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد